ادبی
خداوندا نمي دانم …
در اين دنياي وانفسا كدامين تكيه گاه را تكيه گاه خويش سازم
نمي دانم خداوندا…نمي دانم
دراين وادي كه عالم سر خوش است و جاي خوش دارد
كدامين حالت و حال و دل عالم نصيب خويشتن سازم
نمي دانم خداوندا
به جان لاله هاي پاك و والايت نمي دانم
و مي گريم خداوندا
دگر گيجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده پناهم ده
اميدم ده خداوندا كه ديگر نا اميدم من و مي دانم كه نوميدي ز درگاهت گناهي بس ستم بار است
وليكن من كه مي دانم
دگر پايان پايانم
و مي دانم كه آخر بغض پنهاني مرا بي جان و تن سازد
چرا پنهان كنم دردم؟
چرا با كس نگويم من؟
چرا با من نمي گويند ياران رمز رهگشايي را؟
همه ياران به فكر خويش ودر خويش اند گهي پشت وگهي پيش اند
ولي در انزواي اين دل تنهاچرا ياري ندارم من كه دردم را فرو ريزد؟
دگر هنگامه تركيدن اين درد پنهان است
خداوندا نمي دانم نمي دانم
ونتوانم به كس گويم… نمي دانم خداوندا
فقط مي سوزم ومي سازم وبادرد پنهاني
بسي من خون دل دارم ولي بي آب وگل دارم
به پوچي ها رسيدم من
به اين دوران نامردي رسيدم من
نمي دانم…
نمي جويم…
نمي پرسم…
نمي گويند…
نمي جويند…
جوابي را نمي دانند…
سوالي را نمي پرسند و از غمها نمي گويند
چرا من غرق در خويشم؟
چرا بي گانه از خويشم؟
خداوندا رهايي ده
كلام آشنايي ده
خداوندا آشنايم ده… خداوندا پناهم ده…اميدم ده…
خداوندا در هم شكن اين سد راهم را كه ديگر خسته از خويشم
كه ديگر بي پس و پيشم
فقط از ترس تنهايي
هر از گاهي چو درويشم و صوتي زير لب دارم
وبا خود ميكنم نجواي پنهاني…كه شايد گيرم آرامش
ولي ان هم علاجي نيست
و درمانم فقط درمان بي درديست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نيازي جاوداني ست